اسد مالک

شهید اسدالله ذوالقدر جانشین گردان مالک اشتر لشگر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)

اسد مالک

شهید اسدالله ذوالقدر جانشین گردان مالک اشتر لشگر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)

اسد مالک

شهید اسدالله ذوالقدر جانشین گردان مالک اشتر لشگر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) و فرمانده گروهان حضرت سیدالشهدا (ع)

کد آهنگ

پشتیبانی

اسلایدشو

ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد دل رمیده ماراانیس ومونس شد عیدمبعث مبارک
  • اسدالله
پیامبر اکرم ص :گناه براى غیر گنهکار نیز شوم است که اگر او را عیب کند بدان مبتلا شود و اگر غیبت او کند گنهکار شود و اگر بدان رضا دهد شریک وى باشد.اللهم عجل لولیک الفرج
  • اسدالله
فرمانده کل قوا خطاب به پاسداران دانشگاه امام حسین (ع) فرمودند : خود را با آموزش های رزمی آماده کنید
برای صحنه هایی که چندان دور نیست!
  • اسدالله

گفت : کــــه چــــی ؟ هی جــــانباز جــــانباز ، شـــهید شـــــهید!

اصــــلا به ما چــــه .. میخواســــــتن نـــــرن .... کسی مجبـــــورشون نـــــکرده بـــــود که !

گفــــتم : چرا اتـــــــفاقا ... مجبــــــورشون مــــیکرد !

گفت : کـــــــی ؟!!

گفتم : هـــــمون که تــــــو نــــداریش ...

گفت : مـــــن نــــدارم؟! ..... چی رو ؟!

گــــــــــفتم : غیــــــــــــرت ! ....

  • اسدالله

 

موقع خواب بهمون خبردادن که امشب رزم شب دارین،آماده بخوابین؛

همه به هول و ولا افتادیم وپوتین به پا وبا لباس کامل وتجهیزات نظامی خوابیدیم!

تنها کسی که ازرزم شب خبرنداشت حسین بود!

آخه حسین خیلی زودترازبچه ها خوابیده بود...

 نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد با صدای گلوله وانفجارازجا پریدیم!

ادامه مطلب رو ازدست ندید....بسم الله 

  • اسدالله



یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »
سرش را تکان داد.
گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد.
با لحن فیلسوفانه ای گفت:« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»
  • اسدالله

ادامه خاطره برادر سید علی هاشمی + عکس ( قسمت دوم )

عملیات غدیر-  قسمت ۲
نزدیکهای غروب ، با چند دستگاه تویوتا به طرف  خط  حرکت کردیم .

راه بسیار نا هموار بود ، آنقدر خمپاره و موشک  کاتیوشا  به  جاده  خورده  بود  که  انگار ماشین  در  یک  مسیر  شخم زده  حرکت می کرد . آنچنان بالا و پایین می پریدیم  که  کمر برایمان نمانده بود . در یکی از این چاله ها آنچنان ماشین کج شد که چپ شدنش را حتمی می دانستیم ، همه تقریبا  ۱۵  نفر روی هم ریخته بودیم ، حدود  کمتر از ۲۰ ثانیه به همین منوال گذشت . من  داشتم احساس خفگی می کردم ، که  ناگهان در کمال نا باوری ماشین با یک گاز پر قدرت حرکت کرد و به حالت درست روی جاده قرار گرفت ، هوا دیگر تاریک شده بود و ما به خط  مقدم  رسیده بودیم . به صورت ستون یک  روی خاکریز مستقر شدیم ، و نماز مغرب و عشاء را به صورت نشسته ادا کردیم  ......

  • اسدالله

  • اسدالله

  • اسدالله

  • اسدالله